.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶→
اخمی کردم و گفتم:تو با رضا چرا انقدر بدی؟!اون بیچاره چه هیزم تَری به تو فروخته؟!
اخمم و غلیظ ترکردم و ادامه دادم:
- اون و بدش به من!
این و که گفتم،به سمتش رفتم تا شیشه رو ازش بگیرم امااز دستم در رفت وازم فاصله گرفت.چند قدم دیگه بهش نزدیک شدم...چند قدم به سمت عقب رفت...من چندقدم اومدم جلو...اونم باز رفت عقب!همین طوری هی من می رفتم جلو واون می رفت عقب!یواش یواش سرعتمون بیشترشد.ای بابا!مگه تام وجریه که هی اون بدو من دنبالش؟!البته بی شباهتم نیست!من وارسلان عین موش وگربه به پروپاچه هم می پیچیم!!!
ارسلان همون طور عقب عقب می رفت.سرعتش زیاد شده بودومنم ناچاربودم سرعتم و زیاد کنم.ای خدا بکشتت ارسلان...
صدای شاهین حواس ارسلان و پرت کرد:
- ارسلان،مسخره بازی درنیار!عطرو بده به خانوم.
ارسلان می خواست جواب شاهین و بده که من ادکلن و ازش دزدیدم.با این حرکت من، به سمتم خیز برداشت تا شیشه رو ازم بگیره اما من شروع کردم به عقب عقب رفتن!حالا من می رفتم عقب واون میومد جلو...درست شبیه چند دقیقه پیش منتهی برعکس!
ارسلان همون طور که به سمتم میومد،باحالتی عصبی گفت:بدش به من!دلم نمیخواد توبگیریش.مگه زوره؟!بدش من!!!
- نمیخوام...برای چی باید بدمش به تو؟!
- بهت گفتم بدش من!
-نمیخوام.
- بهت میگم بده من اون و!
- نِ...مـــــی...خــــــوام
-تو خیلی بی جا میکنی که نمی خوای دختره ی..
به اینجا که رسید،حرفش و خورد.می خواست به من فحش بده؟!غلط کرده!
باحرص گفتم:خودت بی جا...
حرفم توی دهنم ماسید!چون ارسلان بایه حرکت شیشه عطرو ازم گرفت.خواستم پسش بگیرم.بهش نزدیک شدم ودستم و بردم سمت دستش که یهو ارسلان تعادلش و از دست داد و شیشه عطر از دستش افتاد...
از عطر به اون خوش بویی فقط یه عالمه شیشه خورده مونده بود!!!
ای بمیری ارسلان!دست و پاچلفتی!!!!
شاهین خیلی سریع خودش و به شیشه عطر شکسته شده که نه هزار تیکه شده اش رسوند.کنار خورده شیشه ها روی زمین زانو زدو باصدای خفه ای گفت:چیکار کردی ارسلان؟!
ارسلان اخمی کردوگفت:من کاری نکردم که...تقصیر این بود!
وبادستش به من اشاره کرد.دستم و جلوی دهنم مشت کردم و گفتم:اِ اِ اِ...چرا چاخان میکنی؟!خودت الان زدی شکوندیش!!! ارسلان دهن کجی بهم کردو نگاهش و دوخت به شاهین که عین این مادر مرده هابالای سر شیشه خورده ها زانو زده بود.
کنارش روی زمین زانو زدوگفت:ببخش شاهین!نمی خواستم اینجوری بشه.اصلا می خوای خودم میرم یه دونه دیگش و برات می گیرم.
شاهین نگاهش و ازشیشه خورده ها گرفت وبه ارسلان دوخت.باناراحتی گفت:اصلش دیگه توایران پیدا نمیشه!
ارسلان مثل یه بادکنک خالی شدو سرش و انداخت پایین.
ای خاک توسرت کنم که انقدر دست و پاچلفتی هستی!!!نه که خودت نیستی؟!دیگ به دیگ میگه روت سیاه!خخخخ
اخمم و غلیظ ترکردم و ادامه دادم:
- اون و بدش به من!
این و که گفتم،به سمتش رفتم تا شیشه رو ازش بگیرم امااز دستم در رفت وازم فاصله گرفت.چند قدم دیگه بهش نزدیک شدم...چند قدم به سمت عقب رفت...من چندقدم اومدم جلو...اونم باز رفت عقب!همین طوری هی من می رفتم جلو واون می رفت عقب!یواش یواش سرعتمون بیشترشد.ای بابا!مگه تام وجریه که هی اون بدو من دنبالش؟!البته بی شباهتم نیست!من وارسلان عین موش وگربه به پروپاچه هم می پیچیم!!!
ارسلان همون طور عقب عقب می رفت.سرعتش زیاد شده بودومنم ناچاربودم سرعتم و زیاد کنم.ای خدا بکشتت ارسلان...
صدای شاهین حواس ارسلان و پرت کرد:
- ارسلان،مسخره بازی درنیار!عطرو بده به خانوم.
ارسلان می خواست جواب شاهین و بده که من ادکلن و ازش دزدیدم.با این حرکت من، به سمتم خیز برداشت تا شیشه رو ازم بگیره اما من شروع کردم به عقب عقب رفتن!حالا من می رفتم عقب واون میومد جلو...درست شبیه چند دقیقه پیش منتهی برعکس!
ارسلان همون طور که به سمتم میومد،باحالتی عصبی گفت:بدش به من!دلم نمیخواد توبگیریش.مگه زوره؟!بدش من!!!
- نمیخوام...برای چی باید بدمش به تو؟!
- بهت گفتم بدش من!
-نمیخوام.
- بهت میگم بده من اون و!
- نِ...مـــــی...خــــــوام
-تو خیلی بی جا میکنی که نمی خوای دختره ی..
به اینجا که رسید،حرفش و خورد.می خواست به من فحش بده؟!غلط کرده!
باحرص گفتم:خودت بی جا...
حرفم توی دهنم ماسید!چون ارسلان بایه حرکت شیشه عطرو ازم گرفت.خواستم پسش بگیرم.بهش نزدیک شدم ودستم و بردم سمت دستش که یهو ارسلان تعادلش و از دست داد و شیشه عطر از دستش افتاد...
از عطر به اون خوش بویی فقط یه عالمه شیشه خورده مونده بود!!!
ای بمیری ارسلان!دست و پاچلفتی!!!!
شاهین خیلی سریع خودش و به شیشه عطر شکسته شده که نه هزار تیکه شده اش رسوند.کنار خورده شیشه ها روی زمین زانو زدو باصدای خفه ای گفت:چیکار کردی ارسلان؟!
ارسلان اخمی کردوگفت:من کاری نکردم که...تقصیر این بود!
وبادستش به من اشاره کرد.دستم و جلوی دهنم مشت کردم و گفتم:اِ اِ اِ...چرا چاخان میکنی؟!خودت الان زدی شکوندیش!!! ارسلان دهن کجی بهم کردو نگاهش و دوخت به شاهین که عین این مادر مرده هابالای سر شیشه خورده ها زانو زده بود.
کنارش روی زمین زانو زدوگفت:ببخش شاهین!نمی خواستم اینجوری بشه.اصلا می خوای خودم میرم یه دونه دیگش و برات می گیرم.
شاهین نگاهش و ازشیشه خورده ها گرفت وبه ارسلان دوخت.باناراحتی گفت:اصلش دیگه توایران پیدا نمیشه!
ارسلان مثل یه بادکنک خالی شدو سرش و انداخت پایین.
ای خاک توسرت کنم که انقدر دست و پاچلفتی هستی!!!نه که خودت نیستی؟!دیگ به دیگ میگه روت سیاه!خخخخ
۱۹.۵k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.